نرگسِ مَست

{ قصه ی تو قصه ی باده، تو اگه نوَزی مُردی... }

.15.

اولین بار که سیگار کشیدم پیش دانشگاهی بودم. یک سایکوپثِ درونگرا بودم که جز برای مدرسه حتی یک قدم آن طرف تر از درِ ورودیِ آپارتمانِ رهنیمان نگذاشته بودم. اولین پاک سیگارم را دوست مجازی دو ساله ام با پست برایم فرستاده بود. یک بسته وینستونِ آبی.

مامان آن سال ها مدیر مدرسه بود و دو شیفته می‌ماندو من از نبودنش استفاده می‌کردم و توی تراس سیگار می‌کشیدم. یادم است حال و روز خوبی نداشتم و نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم قرار است سیگار کشیدن التیام بخش باشد.

با اولین نخِ پاکت سفیدآبی فقط به این فکر می‌کردم که چه کسی گفته این کوفتی حال خوب کن هست؟ این که همه ی نحسی های زندگی آدم را یادش میآورد!

وینستون آبیِ یادگاری، همرام تا دانشگاه آمد و باقی آن را دوستِ دیگری کشید برای یک جور مرام یا شاید یک جور عقیده که نباید یادگاری را انداخت دور. دمش هم گرم؛ کشیدنِ نصف پاک سیگارِ نم دارِ مانده واقعا مرد می‌خواهد. 

وینستون آبی به سناتور شرابی و بعد به فیلیپ موریس تغییر کرد البته گاهی آن میان دو سه نخ مارلبرو هم می‌خریدم. حقیقتا سیگار کش قهاری نبودم! نهایتا دو سه نخ در هفته می‌کشیدم. بعدتر وقتی توی کافه،  ۱۱ ساعت مداوم، سر پا کار می‌کردم و از درد پا شب خوابم نمی‌برد بیشتر پناه می‌بردم به سیگار. روی پله ی چوبی کنارِ حوضِ کافه می‌نشستم، سه کام می‌گرفتم و چشم هایم را می‌بستم و از سِر شدن پاهایم لذت می‌بردم. انگار بالاخره این کوفتی یک جایی به درد خورد:/

الان بیش از ۵ ماه می‌شود که نکشیده‌ام بابت قولی که دادم و قرار هم نیست بکشم؛ اما واقعا کاش هیچوقت نمی‌کشیدم. اولین باری که نباشد، دیگر بعدهایی که باز هم هوایی شوی و دلت بخواهد هم نخواهد بود!

مشخصا امروز بدجور به سیگار فکر می‌کنم!

 

+ متوجه شدم قسمت نظرات حرفی اگر هست... رو هم بستم-_- ! الان بازش کردم :) پس تا الان اگه حرفی بوده یا هست...

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

.14.

من هم قانع بودم. مثل تمام آدم های این شهر کوچک اما وقتی پایم خطا رفت به این فکر کردم، بابت گلدانی که شکسته ام مادرم حتما دعوایم می‌کند. جالبیش این‌جا بود که هرگز فکر نکردم باید به او دروغ بگویم؛ ترجیح دادم مثل همیشه ساکت بمانم، اما به این فکر می‌کردم کاش می‌شد جایی زندگی کرد که کسی را برای شکستن گلدان دعوا نکنند.

وقتی تیزهوشان قبول شدم، هر روز برای درس خواندن به شهر دیگری می‌رفتم. آدم های آن جا کمی فرق داشتند شاید گاهی بدتر بودند شاید گاهی بهتر. درواقع تفاوت در بهتر و بدتر بودن نبود. به این فکر می‌کردم این‌جا هم برای شکستن گلدان کسی را دعوا می‌کنند؟ ظاهرا اهمیت این مسئله این‌جا کمتر بود اما هنوز شهر رویایی من نبود.

بزرگتر شدم و به انواع راه های رسیدن به شهر رویاهایم فکر کردم، البته دیگر شهر رویاهایم معیار های دیگری جز کم بودن اهمیت شکستن یک گلدان داشت.

شهر رویاهایم را ساختم و برای رسیدن به آن تلاش کردم.

با هیجان برای دوست و آشنا و فامیل از رویاهایم می‌گفتم و برایم عجیب بود همه‌یشان یک حرف را به شیوه های مختلف بیان می‌کردن: این چیز ها دست نیافتنیست خودت را خسته نکن! فلان کس که فلان مدل هست توانایی رسیدن به آن را دارد نه تویی که هیچ چیز نیستی!

اما من ادامه دادم چون تنها دلخوشیم رویاهایم بودند.

فهمیدم مردم شهر شکل من نیستند. قانع اند و رویایی ندارند. من به رویاهایم تا حد خوبی رسیده ام و همان مردم مرا تشویق کردن و مثال زدند و افتخار کردند و حتی حسرت خوردند و حسادت کردند.

امشب که دوستی در اینستا استوری گذاشته بود و پرسیده بود به نظرتان چه چیزی در مدرسه باید یاد می‌گرفتید و نگرفتید؟ به همه ی این ها فکر کردم و به این فکر کردم که کاش همه ی آدم ها در مدرسه یاد می‌گرفتند رویا پرداز باشند و برای رسیدن به آن ها تلاش کنند.

 

۰ نظر ۵ موافق ۱ مخالف

.13.

خیلی نصف شبا،

فکر می‌کنم به آرزوهایی که داشتم و دیگه ندارم
فکر می‌کنم به همه ی کارایی که می‌خواستم بکنم و نکردم

و افسوس می‌خورم

برای چیزی که میخواستم بشم و نشدم

برای چیزایی که باید می‌بود و نیست

برای همه روزایی که بیهوده رفت بدون علاقه به زندگی

بعد می‌خوابم
و صبح دوباره شروع می‌کنم
می‌خندم
می‌گذرم
می‌جنگم
زندگی می‌کنم
با همه ی نداشته ها و داشته ها
مثل همه ی آدمای دیگه

همه ی ما عین همیم...

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

.12.

و نهایتاً،

انگار زندگی هنوز خوشگلیاشو داره =))

شروع کردم به ساختن یه سری زیورآلات به امید راه اندازی درست و اصولیِ کارم.

اولش که وارد صنایع دستی شدم هیچ‌ تصوری نداشتم از رشته‌ام و حتی تصور هم نمی‌کردم بخوام به عنوان شغل آینده‌م ادامه‌ش بدم. اما الان واقعا دوسش دارم... خلق کردن کیف می‌ده.

این که کل روند ایده و طراحی و ساخت و پرداخت یه چیزی کارِ خودِ خودت باشه کیف می‌ده.

 

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

.11.

دو سال گذشته،

امشب باهام قهره؛

سه شبه که هر شبش می‌گذره به قهر.

از این قهر عصبیم توام با ناراحتی.

دو سال گذشته،

یکی پیام می‌ده از دوسالِ پیش،

می‌گه آهنگمو گوش کن برای تو ساختمش، ولی به کسی نگو.

بی‌رحم می‌گم به چند نفر گفتی براشون ساختیش که می‌گی به کسی نگو.

کنجکاو می‌رم گوش می‌دم می‌بینم شعری که چند بار از من شنیده رو خونده.

حالم بهم می‌خوره...

از خودم، از عذاب وجدان.

 

خیلی خنده داره ولی یاد این میوفتم: 

ما مثل دومینو بهم ضربه می‌زنیم

من به تو، تو به اون، اون به اون =))

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
نرگسم؛
تمام.
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان