نرگسِ مَست

{ قصه ی تو قصه ی باده، تو اگه نوَزی مُردی... }

.20.

.قابِ دلخواه من.

 

 

خونه ی ما خونه ی ما نیست!

در واقع ما خونه نداریم و با پدر بزرگ مادربزرگم زندگی می‌کنیم. تو یه اتاق کوچیک که هر طرفشو نگاه کنی اسباب و اثاثیه از سرو روش ریخته. اونقد همه چی توهمه که خیلی وقتا خیلی از وسایلم گم می‌شن و یا حتی یه سری چیزا رو دیگه یادم نمیاد که داشتمشون! 

من منطقه ی امنِ خاصی توی این خونه ندارم. فقط وقتایی که کلافه می‌شم میام می‌شینم این‌جا توی ایون (که ما بهش می‌گیم سکو) و به این منظره نگاه می‌کنم.

خروس و مرغ و جوجه هاش، گاهی اردکا و جدیداً هم ۵ تا بچه گربه که هفته ی پیش دنیا اومدن توی حیاط پرسه می‌زنن. صدای باد وقتی می‌پیچه لابه لای شاخ و برگا و تکونشون می‌ده با صدای جیک جیک جوجه ها مخلوط می‌شه. گاهیم نَم نَمَک بارون می‌زنه و بوی خاک بلند می‌شه.

البته که خیلی وقتا هم این سکو پُره از آشنا و فامیل و فقط گاهی می‌شه این‌قدر خالی و ساکت ازش لذت برد.

 

+ به دعوت از هلما

+ خیلی دیر دیدم و دیر نوشتم. نمی‌دونم کیا می‌خوننم؛ در هرصورت اگه خوندی توهم بنویس.

۰ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

.19.

یه موقع هایی به سرم ‌می‌زنه بذارم برم از همه آدمایی که برام مهمن دور شم. ولی بازم می‌ترسم روزی که برگردم تنها تر از روزی باشم که رفتم.

 

واقعیت اینه که فقط آدمایی که مهمن، مهمه که باشن برای احساسِ تنهایی نکردن؛ و از یه جایی به بعد آدمای جدید دیگه به آدمای مهم تبدیل نمی‌شن!

۰ نظر ۳ موافق ۴ مخالف

.18.

دو و نیمه شبه و اومدم بگم بوسیدن یار اونم ده و نیم شب، وسط خیابون اگه تو شرع و عرف زشته و گناهه و همه ممکنه نوچ نوچ کنن، تو عالم عاشقی هیجان انگیز ترین فعلِ مضطرب کننده‌س؛ اونم وقتی ندونی شاید این آخریشه برای مدت ها.

۰ نظر ۴ موافق ۱ مخالف

.17.

یه چالشی  رو برای خودم شروع کرده بودم که روزی یه کتاب بخونم‌. می‌خواستم ببینم این چالش تا کجا دووم میاره. امروز که داشتم یه کتاب نان‌فیکشن می‌خوندم به این نتیجه رسیدم که زود خوندن واقعا مفید نیست. گاهی باید با یه جریان چند روز همراه باشی و اجازه بدی کامل تو وجودت بشینه و جای خودشو پیدا کنه و ثابت بشه. وقتی یه کتابو مجبور می‌کنی تو یه روز تموم بشه خواه ناخواه باعث می‌شی سرعت خوندن بیشتر از کیفیت خوندن اهمیت پیدا کنه؛ بعد از ۵ روز این چالش رو به پایان رسوندم!

البته شاید وقتی خواننده ی خیلی خفنی بشی راحت بشه که کیفیت خوندن رو حتی در زمان کم هم حفظ کنی. فعلا که خواننده ی خفنی نیستم پس نمی‌دونم!

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

.16.

گیر کردم توی روابط فقط چون بلد نیستم قهر کنم! در عین حال بین آدم هایی هستم که قهر کردن را خوب بلدند. حوصله ی دلجویی را ندارم و از قهر کردن متنفرم و نمی‌دانم چرا اطرافیانم این را متوجه نمی‌شوند. احتمالاً آدم بی احساسی هستم که به جزئیات و اهداف هر رفتار استعاری کوچک اهمیت نمی‌دهم. حتی الان هم برایم مهم نیست که فلانی با من قهر است! خب باشد برود با قهرش تنها شود هر چقدر می‌خواهد در قهر بماند! چه کسی اهمیت می‌دهد؟ معامله ای که با قهر و زور جوش بخورد چه ارزشی دارد؟ چه ارزشی دارد که مدام کسی کوتاه بیاید که دیگری خوشحال باشد؟ وقتی خودش خوشحالیش را از دست می‌دهد؟ اصلا دیگری چطور آدمیست که راضی می‌شود از صلاح قهر به طور خودخواهانه ای استفاده کند؟

من از قهر اذیت می‌شوم! این که بخواهم بابت دلجویی کاری را بکنم که برخلاف شخصیتم هست که بدتر است...

احتمالا همه ی دوست ها و روابطم را از دست می‌دهم. اما حتی این هم مرا نمی‌ترساند. تنهایی برایم ترسناک نیست. عجیب به مورسوی بیگانه فکر می‌کنم...

 

۰ نظر ۳ موافق ۲ مخالف
نرگسم؛
تمام.
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان