.قابِ دلخواه من.
خونه ی ما خونه ی ما نیست!
در واقع ما خونه نداریم و با پدر بزرگ مادربزرگم زندگی میکنیم. تو یه اتاق کوچیک که هر طرفشو نگاه کنی اسباب و اثاثیه از سرو روش ریخته. اونقد همه چی توهمه که خیلی وقتا خیلی از وسایلم گم میشن و یا حتی یه سری چیزا رو دیگه یادم نمیاد که داشتمشون!
من منطقه ی امنِ خاصی توی این خونه ندارم. فقط وقتایی که کلافه میشم میام میشینم اینجا توی ایون (که ما بهش میگیم سکو) و به این منظره نگاه میکنم.
خروس و مرغ و جوجه هاش، گاهی اردکا و جدیداً هم ۵ تا بچه گربه که هفته ی پیش دنیا اومدن توی حیاط پرسه میزنن. صدای باد وقتی میپیچه لابه لای شاخ و برگا و تکونشون میده با صدای جیک جیک جوجه ها مخلوط میشه. گاهیم نَم نَمَک بارون میزنه و بوی خاک بلند میشه.
البته که خیلی وقتا هم این سکو پُره از آشنا و فامیل و فقط گاهی میشه اینقدر خالی و ساکت ازش لذت برد.
+ به دعوت از هلما
+ خیلی دیر دیدم و دیر نوشتم. نمیدونم کیا میخوننم؛ در هرصورت اگه خوندی توهم بنویس.