نرگسِ مَست

{ قصه ی تو قصه ی باده، تو اگه نوَزی مُردی... }

.5.

برقامون رفته...

از کِی فعلِ  رفته برای برق استفاده شد یعنی؟!

نشستم یه کُنجی یاد می‌کنم اون روزا رو که تو برق رفتنا چراغ توریِ دیوار کوبو روشن می‌کردیم؛ یادش بخیر... زهوار در رفته با گاز کار می‌کرد.

هئی... اون روزا اگه سوی خونمون می‌رفت سو‌ی یه چراغ دیگه روشن می‌شد!

این روزا تو تاریکی و سکوت می‌شینم یه گوشه، هر کسی تو گوشیِ خودش تا برق بیاد وای فای وصل شه یا اصلا بسته داریم نیادم مهم نیس! دیگه صلواتم نمی‌فرستیم بعدش!

آخی... حتی فلسفه ی صلوات بعد از اومدن برق رو هم نفهمیدیم:)

تاریکه؛ صدای شرشر بارون و رعد و برق میاد. یه جیرجیرک گیر افتاده پشتِ پنجره؛ صدای منقطع بال بال زدنش وقتی خودشو می‌کوبه به پنجره میاد. یه درصد شارژ دارم... شنیدنِ مطلق... حس خوبیه :)

+ دیشب نوشت.

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

.4.

نصرتِ رحمانی می‌خونم:

 

من خسته نیستم
دیریست خستگی‌ام
تعویض گشته است به درهم‌شکستگی.
من خسته نیستم
درهم‌شکسته‌ام
این خود امید بزرگی نیست؟

...

ای دوست
این روزها
با هرکه  دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است

شاید ما رو می‌گه کی می‌دونه؟ حداقل دیگه خودمم گاهی نمی‌فهمم الان تو چه وضعیتیم؟ قرمز ؟ آبی؟ زرد؟ سبز؟

هئی... همه آلودگیست این ایام. 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

.3.

می گه وقتی بچه بوده فک می کرده بچه سر راهیه.

مامانش 6 تا بچه داشته اما همش اونو می زده و عصبانیتشو سر اون خالی می کرده؛ مامانش دو تا دختر داشته اما فقط یه عروسک برا دختر کوچیکه خریده. اونم دلش عروسک می خواسته.

یه روز که عروسک خواهرشو برمی داره تا بازی کنه مامانش می بینه و دعواش می کنه، حتی می زندش.

45 سالشه اما هنوز با حسرت و غم از اون موقع ها می گه؛

هنوزم حسرتِ عروسک تو دلش مونده...

 

کاش هیچوقت بین بچه هاتون فرق نذارین.

اونا هیچ وقت دوباره بچه نمی شن.

اونا هیچوقت نمی تونن مثل وقتی که بچه ان همه ی آرزوشون داشتنِ یه عروسکِ ساده باشه...

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

.2.

دروغ چرا.. واقعا دلم می خواد دوباره کافه چی بشم :)

دلم برای  اون دختر پسری که همیشه میومدن و املت می خوردن، تنگ شده. دختره یه بار بهم گفته بود خیلی شبیه یکی از دوستای دوران مدرسش ام.

یا حتی اون مرد عینکیه که پُلیور می پوشید و هر صبح میومد می شست پشتِ میز کنار پنجره و آمریکانوی دبل سفارش می داد و بعد تکیه میداد به صندلیش و در حالی که کتابی که به لبه ی میز تکیه داده بود رو میخوند، سیگار هم می کشید.

یا عارف که به شدت متشخص بود و برعکسش دوس دختر افاده ایش خیلی رو مخم می رفت... البته این آخرا خیلی خوب تر رفتار می کرد.

حتی دلم برای هاجرم تنگ شده... برای همه ی غر زدناش بابت سَمبل کاریامون. همیشه می گفت بعد از ندا تنها کسی که عین ندا خوب بوده من بودم =))

هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن آدما و روزمرگیشون از دید یه کافه چی می تونه انقد جذاب باشه وگرنه هیچ وقت تجربه ش نمی کردم.

اعتیاد میاره...

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

.1.

این وضعیت خسته کنندس.

گاهی واقعا نمی دونم چی درسته چی غلط.

حتی بلد نیستم نقش آدمی که نیستمو بازی کنم! (کاش بلد بودم تظاهر کنم)

علی میگه خیلی گنگ حرف می زنم... حس پوچی می ده بهش.
 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
نرگسم؛
تمام.
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان