دروغ چرا.. واقعا دلم می خواد دوباره کافه چی بشم :)
دلم برای اون دختر پسری که همیشه میومدن و املت می خوردن، تنگ شده. دختره یه بار بهم گفته بود خیلی شبیه یکی از دوستای دوران مدرسش ام.
یا حتی اون مرد عینکیه که پُلیور می پوشید و هر صبح میومد می شست پشتِ میز کنار پنجره و آمریکانوی دبل سفارش می داد و بعد تکیه میداد به صندلیش و در حالی که کتابی که به لبه ی میز تکیه داده بود رو میخوند، سیگار هم می کشید.
یا عارف که به شدت متشخص بود و برعکسش دوس دختر افاده ایش خیلی رو مخم می رفت... البته این آخرا خیلی خوب تر رفتار می کرد.
حتی دلم برای هاجرم تنگ شده... برای همه ی غر زدناش بابت سَمبل کاریامون. همیشه می گفت بعد از ندا تنها کسی که عین ندا خوب بوده من بودم =))
هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن آدما و روزمرگیشون از دید یه کافه چی می تونه انقد جذاب باشه وگرنه هیچ وقت تجربه ش نمی کردم.
اعتیاد میاره...