نرگسِ مَست

{ قصه ی تو قصه ی باده، تو اگه نوَزی مُردی... }

.4.

نصرتِ رحمانی می‌خونم:

 

من خسته نیستم
دیریست خستگی‌ام
تعویض گشته است به درهم‌شکستگی.
من خسته نیستم
درهم‌شکسته‌ام
این خود امید بزرگی نیست؟

...

ای دوست
این روزها
با هرکه  دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است

شاید ما رو می‌گه کی می‌دونه؟ حداقل دیگه خودمم گاهی نمی‌فهمم الان تو چه وضعیتیم؟ قرمز ؟ آبی؟ زرد؟ سبز؟

هئی... همه آلودگیست این ایام. 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

.3.

می گه وقتی بچه بوده فک می کرده بچه سر راهیه.

مامانش 6 تا بچه داشته اما همش اونو می زده و عصبانیتشو سر اون خالی می کرده؛ مامانش دو تا دختر داشته اما فقط یه عروسک برا دختر کوچیکه خریده. اونم دلش عروسک می خواسته.

یه روز که عروسک خواهرشو برمی داره تا بازی کنه مامانش می بینه و دعواش می کنه، حتی می زندش.

45 سالشه اما هنوز با حسرت و غم از اون موقع ها می گه؛

هنوزم حسرتِ عروسک تو دلش مونده...

 

کاش هیچوقت بین بچه هاتون فرق نذارین.

اونا هیچ وقت دوباره بچه نمی شن.

اونا هیچوقت نمی تونن مثل وقتی که بچه ان همه ی آرزوشون داشتنِ یه عروسکِ ساده باشه...

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

.2.

دروغ چرا.. واقعا دلم می خواد دوباره کافه چی بشم :)

دلم برای  اون دختر پسری که همیشه میومدن و املت می خوردن، تنگ شده. دختره یه بار بهم گفته بود خیلی شبیه یکی از دوستای دوران مدرسش ام.

یا حتی اون مرد عینکیه که پُلیور می پوشید و هر صبح میومد می شست پشتِ میز کنار پنجره و آمریکانوی دبل سفارش می داد و بعد تکیه میداد به صندلیش و در حالی که کتابی که به لبه ی میز تکیه داده بود رو میخوند، سیگار هم می کشید.

یا عارف که به شدت متشخص بود و برعکسش دوس دختر افاده ایش خیلی رو مخم می رفت... البته این آخرا خیلی خوب تر رفتار می کرد.

حتی دلم برای هاجرم تنگ شده... برای همه ی غر زدناش بابت سَمبل کاریامون. همیشه می گفت بعد از ندا تنها کسی که عین ندا خوب بوده من بودم =))

هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن آدما و روزمرگیشون از دید یه کافه چی می تونه انقد جذاب باشه وگرنه هیچ وقت تجربه ش نمی کردم.

اعتیاد میاره...

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

.1.

این وضعیت خسته کنندس.

گاهی واقعا نمی دونم چی درسته چی غلط.

حتی بلد نیستم نقش آدمی که نیستمو بازی کنم! (کاش بلد بودم تظاهر کنم)

علی میگه خیلی گنگ حرف می زنم... حس پوچی می ده بهش.
 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

انزوا

۲. دلم واسه همه ی کارایی که نکردم تنگ شده، واسه همه ی روزایی که خوب بود و گذشت و تکرار نخواهد شد..

دلم واسه موقع هایی که کفِ زمین می‌شستیم منتظر مترو، واسه وقتایی که وسط خیابون داد می‌زدم و از ته دل می‌خندیدم، واسه اون شبایی که از وسط خیابون رد می‌شدیم و من واسه آدمایی که پشت چراغ قرمزن دست تکون می‌دادم و لبخند می‌زدم، واسه موقع هایی که تو پیاده رو های شلوغ  می‌دویدیم، واسه همه ی بار هایی که روی لبه جدول راه می‌رفتم.. دلم واسه ی همه همه ی دیوونه بازیام تنگ شده.
 
 
 
۲/۲۵. تعداد روزایی که تنهایی ولیعصر رو از بالا تا پایین قدم می‌زنم زیاد شده..
 
 
 
۲/۵. حالم واقعا خوبه.. فقط دیگه کمتر دیوونه ام.
 
 
۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
نرگسم؛
تمام.
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان