نرگسِ مَست

{ قصه ی تو قصه ی باده، تو اگه نوَزی مُردی... }

.24.

"زندگی بی‌رحم‌تر از اونه که وایسته تا تو استراحت کنی!"

 

وقتی بیدار شدم بارون می‌بارید. سردی و رطوبت بارون توی خونه پخش شده بود. مامانم داشت بخاری رو که کنار من بود روشن می‌کرد. مثل همیشه رو زمین کنار بخاری با یه پتو و بالش خوابیده بودم. دیشب حسابی گریه کرده‌بودم.

 

یه جایی خوندم آدمای گناهکار زندگی آسوده‌ای دارن، آدمای بی‌گناه اما بابت هر گناهی که می‌کنن مدت‌ها خودشونو سرزنش و شکنجه می‌کنن. به نظرم کاملاً چرت گفته بود. حقیقت اینه‌که دقیقا وقتی گناهی مرتکب می‌شی از اون لحظه تو برای اون کسی که اون گناهو در حقش کردی گناهکاری، حتی اگه در واقع همیشه آدم خوبی بوده باشی.

 

شکمم قار و قور می کنه و به اندازه‌ی کافی دیر کردم برای خوردن قرصم، بدبختانه خدا هم آدمو می‌خواد درگیر یه بیماری‌ای کنه همونی رو انتخاب می‌کنه که مجبور باشی نیم ساعت بعد از خوردنِ قرصش وایستی بعد غذا بخوری! البته الان اذیت نمی‌کنه، ولی ماه رمضونا... (کام آن! یه کم کاری تیروئیده دیگه! خداروشکر بیماری بدتری نیست.)

 

شدیداً به کار نیاز دارم و از هر روشی دنبال کار پیدا کردن به صورت دورکاریم! جابینجا، جاب ویژن، پونیشا، توییتر حتی. بدبختی اینه که کارفرماها دنبال کارمند نیستن دنبالِ خرکار هستن :)

 

هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روزی تو سن ۲۲ سالگی درگیر دادن قسط وام بشم و البته یکی دیگه رو هم عمیقاً درگیر کنم!

 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

.23.

همه به نوعی تمایل دارن عزیزای مردشونو خواب ببین و باهاشون حرف بزنن! یا فکر کنن روحش هست و بالاخره ازش خبر بگیرن و... . به طور کل امید دارن به شیوه‌ای با دنیای اونور ارتباط برقرار کنن یا حداقل یه پیامی دریافت کنن.

می‌شه گفت این بزرگترین راز خلقته. این‌که بعد از مرگ دقیقا چه دنیایی وجود داره و قراره چه اتفاقی بیوفته. شاید یه سری چیزا راجع بهش شنیده باشیم ولی در نهایت انگار آدم تا خودش تجربه نکنه متوجه چیزی نمی‌شه و نمی‌تونه به گفته ها و شنیده ها اعتماد کنه و یا اصلا بر اساس همون شنیده‌ها هم نمی‌تونه به طور دقیق بعدشو متصور بشه. به هرحال چیزی که تجربه نکرده باشی ازش تصویری نخواهی داشت و تصورشم طبیعتا گنگه.

شاید کلمه‌ ی مرگ در لغظ سنگین و شوم و وحشتناک به نظر بیاد ولی احتمالا چون هیچ تصور واضحی ازش نداریم این‌طور به نظر می‌رسه.

من اما وقتی اسم مرگ میاد همیشه یاد فیلمایی میوفتم که یه سری آدم یه جا گیر افتادن (که مثلا دنیاس) و یه سری بلا ها سرشون میاد که باید دنبال راه خروج باشن یا یه سری معماها رو حل کنن برای رهایی یا آزادی. تهشم از اون مکان خارج می‌شن وارد یه مرحله ی دیگه می‌شن (که مثلا اون یکی دنیاس) و آب سرد خالی می‌شه روشون.

یه دوستی دارم که مدام به خودکشی فکر می‌کنه فقط برای این که بفهمه بعدش چی می‌شه. افسردگی هم نداره! و اون منو تو این افکار انداخته =))

واقعا اونور چطوریه؟

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

.22.

پاییز واسه من فصلِ حسرته. فصلی که با یادآوریِ هرساله‌ش می‌‌خندی اما سرد، تلخ، با حسرت، با یه شیرینی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌شه و همین فراموش نشدنش کشنده‌س. پاییز واسه من آهنگِ "خیلی روزا گذشتِ" سیروانه.

پاییز هیجده... پاییز نوزده... پاییز بیست... پاییز بیست و یک... آه

پیاده از میدون ولیعصر تا ونک

هر روز خیابون و کافه

دوستای صمیمی که الان شدن قدیمی...

دست تکون دادن واسه آدمای پشت چراغ قرمز

دویدنامون تو خیابونه

موتور کرایه کردن

دنبال بی ارتی ۸ و سی دویدن و نرسیدن

نشستن کف زمینِ متروی تاتر شهر

کافه آندورا، کافه سلفی، کافه دریچه ای که جمع شد...

کار کردن تو کافه لاکو...

یه هفته بعد از تولد ۲۰ سالگی

تورِ شمال

شیرینی فرانسه

پیکسلِ گَنگمون

 

می‌دونم همیشه حسرت دوباره تکرار شدن اون روزا رو می‌خورم.

یه حس عمیقی بهم می‌گه هیچ‌وقت دیگه اون‌طوری بهم خوش نمی‌گذره.. هیچ‌وقت دیگه دوسالِ تمام بهم خوش نمی‌گذره...

 

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

.21.

با خودم می‌گم حتی اگه می‌دونستم همه چی از اول شروع می‌شه، همه چی فراموش می‌شه و بدون پیش‌فرض دوباره ساخته می‌شه..

ازش می‌خواستم که نره،

دوباره یه جور دیگه، یه جور بهتر شاید..

ازش خواهش می‌کردم که نره،

ولی آه...

 

۰ نظر ۴ موافق ۱ مخالف

.20.

.قابِ دلخواه من.

 

 

خونه ی ما خونه ی ما نیست!

در واقع ما خونه نداریم و با پدر بزرگ مادربزرگم زندگی می‌کنیم. تو یه اتاق کوچیک که هر طرفشو نگاه کنی اسباب و اثاثیه از سرو روش ریخته. اونقد همه چی توهمه که خیلی وقتا خیلی از وسایلم گم می‌شن و یا حتی یه سری چیزا رو دیگه یادم نمیاد که داشتمشون! 

من منطقه ی امنِ خاصی توی این خونه ندارم. فقط وقتایی که کلافه می‌شم میام می‌شینم این‌جا توی ایون (که ما بهش می‌گیم سکو) و به این منظره نگاه می‌کنم.

خروس و مرغ و جوجه هاش، گاهی اردکا و جدیداً هم ۵ تا بچه گربه که هفته ی پیش دنیا اومدن توی حیاط پرسه می‌زنن. صدای باد وقتی می‌پیچه لابه لای شاخ و برگا و تکونشون می‌ده با صدای جیک جیک جوجه ها مخلوط می‌شه. گاهیم نَم نَمَک بارون می‌زنه و بوی خاک بلند می‌شه.

البته که خیلی وقتا هم این سکو پُره از آشنا و فامیل و فقط گاهی می‌شه این‌قدر خالی و ساکت ازش لذت برد.

 

+ به دعوت از هلما

+ خیلی دیر دیدم و دیر نوشتم. نمی‌دونم کیا می‌خوننم؛ در هرصورت اگه خوندی توهم بنویس.

۰ نظر ۸ موافق ۰ مخالف
نرگسم؛
تمام.
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان