نرگسِ مَست

{ قصه ی تو قصه ی باده، تو اگه نوَزی مُردی... }

.29.

دیشب ساعت 2 بود که کتاب «خرده عادت‌ها» رو تموم کردم. خیلی کتاب تاثیر‌گذاری بود حقیقتا، بر خلاف نظر خیلی‌ها که می‌گن بسیار ساده هست راهکارهاش و... به نظرم کتابی بود که واقعا تفاوت اساسی با کتاب‌های انگیزشی داشت.

 

کتاب‌های انگیزشی زرد، عموما بهت کلی انگیزه می‌دن و تهش تو وقتی کتابو تموم می‌کنی همه اون شور و هیجانت برای تغییر می‌خوابه؛ با تموم شدن کتاب همه چیز به فراموشی سپرده می‌شه! در واقع برات یه حباب خوشیِ کوتاه مدت می‌سازن و می‌خوان تو رو به سمت مثبت اندیشی سوق بدن (به نظر یه جورایی می‌خوان خودتو با این مثبت اندیشی افراطی، گول بزنی!) اما درست وقتی کتاب تموم می‌شه تو تازه وارد دنیای واقعی می‌شی و با حقایق سرو کار خواهی داشت! و دقیقا برای همینه که ناکارآمدن و سریع هم فراموش می‌شن!

 

اما بگم از کتاب محبوم خرده عادت‌ها :) هشدار! این کتاب اصلا انگیزه دهنده نیست!

توی این کتاب با یک سری راهکارها رو به رو هستید که به شما می‌گن چطور می تونید عادت‌های بسیار کوچکی رو برای خودتون بسازید و همچنین اون‌ها رو ادامه بدید تا در نهایت شاهد تغییرات حیرت انگیزی باشید. به طور کل این کتاب با استفاده از نتایج تحقیقات مختلف، دست‌آوردهای خود نویسنده و همینطور فکت‌های علمی (که اتفاقا همین چیزا منو مجذوب کرد و به قولی بهم انگیزه داد!) مجموعه‌ای از راهکارها رو برای تغییر در اختیارتون می‌ذاره.

تمام این مسیری که توی کتاب ذکر شده توسط خود نویسنده عملی شده و ما شاهد دست‌آورد اون هستیم. راهکارها بسیار ساده هستن به طوری که شاید خودمون هم راجع بهشون بدونیم ولی عموما ساده از کنارشون رد شدیم و بهشون اهمیت ندادیم.

 

در حال حاضر من توی روز هشتمِ تغییر هستم. اولش نمی‌خواستم بنویسم راجع بهش اما به نظرم اومد نوشتنش باعث می‌شه نسبت به این مسیری که دارم می‌رم پایبندتر بشم :) شاید یه روزی نتایجم رو هم به اشتراک گذاشتم!

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

.28.

* شنیدید به کسایی که تا حالا زیاد کتاب نخوندن می‌گن اول با کتاب‌های راحت‌خوان شروع کن؟ چون ممکنه کتاب‌های سخت رو متوجه نشی؟!

امروز کتاب «آخرین انار دنیا» رو تموم کردم. معمولا وقتی یک کتابی رو می‌خونم و تمومش می‌کنم، بعدش می‌رم و نظرات و نقدهای مختلف اون کتاب رو می‌خونم؛ حالا یا تو گودریدز، طاقچه، فیدیبو یا تو سایت‌های مختلف و... . وقتی داشتم نظرات آدم‌های مختلف رو می‌خوندم دیدم که چقدر آدم‌ها گفتند که کتاب سخت خوانی بود یا این که اصلا دوسش نداشتن چون خیلی فرا‌واقعیت و تخیلی بود و از درکشون خارج بود و... حتی یکی گفته بود که ۱۰۰ صفحه خونده و هیچی نفهمیده! اولش بر اساس این تفکر که شاید کتاب کم خوندن و با کتاب سختی شروع کردن، پیش خودم گفتم خب لابد به همین خاطر درک نکردن این کتاب رو اما یکی که خیلی زیاد کتاب خونده بود هم براش قابل درک نبود و این کتاب رو دوست نداشت!

برام عجیب بود واقعا! چون این کتاب برای من یکی از فوق العاده ترین کتاب‌هایی بود که خوندم و به نظرم هم اون چنان سخت نبود...

 

* قبلا فکر می‌کردم باید برای بقیه بنویسم. وقتی برای بقیه می‌نویسی انتظار داری که بقیه راجع به حرفات نظر بدن یا حداقل بخوننت یا به نتیجه ای برسن و ... . اما چیزی که تحویل می‌گیری اینه که یه سری میان و نصیحتت می‌کنن درحالی که هیچی نمی‌دونن و صرفا می‌خوان بگن اینی که تو نوشتی رو ما تجربه کردیم و این کارو بکن و... و یه طورایی می‌خوان بگن که ازت بیشتر می‌فهمن! یا این که نظر می‌دن بلکه توهم بری براشون نظر بنویسی! واقعا این روند حال بهم زنه!

برای مدت زیادی هم به این فکر می‌کردم که فقط باید برای خودم بنویسم! یعنی در واقع از وقتی که نظرات بلاگمو بسته بودم به این فکر می‌کردم چون دیگه قطعا کسی نمی‌تونست نظری بنویسه. اینطوری خودمو هم مجبور نمی‌کردم که سر تایم مشخصی بیام و چیری بنویسم! هر وقت دوست داشتم فکرمو بریزم رو ورق می‌نوشتم...  وقتی برای خودم می‌نوشتم، درواقع خودمو از دست افکارم راحت می‌کردم با انتقال دادنشون به ورق یا این بلاگ.

الان نظراتمو باز کردم چون واقعا برام اهمیت نداره هیچی. چون داشتم فکر می‌کردم وقتی نسبت به چیزی آدم حساس می‌شه که مثلا «اه باکس نظرات نذارم» اون وقت یعنی داره بهش اهمیت می‌ده! ولی حقیقت اینه که وقتی اهمیت نمی‌دی در واقع یه حالت خنثی هست که هیچ کاری انجام نمی‌دی و راجع بهش فکر نمی‌کنی که حتی بخوای در اون راستا عملی انجام بدی!

الان اما به این فکر می‌کنم که اگه جمله ای از حرف‌های من بتونه به کسی کمک کنه و در واقع تلنگری به اون شخص بزنه پس نوشتن می‌تونه رسالت من باشه.

توی کتاب آخرین انار دنیا یه جاییش خوندم:

      «اما با تمام این زخم‌هایی که انسان بر تن برادر خود می‌زند اگر به انسان اعتماد نکنیم، کجا برویم؟ به چه موجودی ایمان داشته باشیم؟ حتی اگر رو به طبیعت درخواست استمداد کنیم، چگونه به ما یاری می‌دهد؟ بی‌گمان تنها از طریق انسان... اگر به خدا رو کنیم و از او کمک بخواهیم، چگونه یاریمان می‌دهد؟ باز هم از طریق انسان... جز دست انسان خدا چه دست دیگری دارد تا این زندگی را آباد کند؟ هیچ... هیچ دست دیگری ندارد.»

 

پ.ن: اگه دوست داشتید نظر من روی این کتابو بخونید توی گودریدز: کلیک!

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

.27.

من معتقدم روزایی که خیلی خوبن اونقد خوش می‌گذره که به آدم اجازه نمی‌ده حتی یه ثانیه دست از حال خوشش بکشه تا اون حالو تو فضای مجازی به بقیه نشون بده؛ حداقل برای من اینطوریه.

 

مثل الان که دارم برای ارشد می‌خونم، از کارم استعفا دادم و از خوابگاهی که توش زندگی می‌کردم هم در اومدم. هنوز پایان نامه کارشناسیمو تحویل ندادم و این ترم سنوات می‌خورم. یه سال تمام برای خودم و روی پای خودم زندگی کردم حالا از همش دست کشیدم تا کنار صمیمی‌ترین رفیقم دوباره شروع کنم.

 

پ.ن: الان که دارم اینا رو می‌نویسم هم می‌دونم ۶ فروردین هیچ جا آنلاین نخواهم بود و قرار نیست چیزی از روزمرگی‌هامو به اشتراک بذارم چون اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیمه و قراره حسابی خوش بگذره... :))

 

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

.26.

من روزای خوبمو نمیارم این‌جا

برای همین خیلی ممکنه به نظر آدم افسرده و تنهایی بیام.

کاش می شد خدا یه مدلی بالاخره حرف بزنه. حداقل آدم بدونه که یکی هست که تنها نیست که جرئت بهش بده...

چرا همیشه آدم تصمیمای سختو دیر می‌گیره؟ این دفعه حس می‌کنم با این تصمیمم سخت تر می‌تونم کنار بیام.

 

برای خودم می‌نویسم که امیدوارم هیچ وقت دلتنگ این آدما نشم، امیدوارم هیچ‌وقت حسرت این روزا رو نخورم. (هر چند می‌دونم نمی‌شه)

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

.25.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روزی خودکشی کنم قبلش حتماً یه نامه این‌جا می‌ذارم و توضیح می‌دم!

تنظیم می‌کنم که فردای خودکشیم منتشر بشه.

 

بیشتر که فکر کردم دیدم اه چه بد... یه سری چیزا هستن که آدم تا نمیره نمی‌تونه بگه! که البته قبل از مردن هم بگه، کسی واسه قوی بودنش تشویقش نمی‌کنه یا حتما مثلاً ممکنه اون چیزا حتی باعث منفورتر شدنش هم بشه! اما اگه بعد از مرگش کسی اون چیزا رو بفهمه بسیار بسیار متاثر می‌شه و بعضاً مثال زدنی!

۰ نظر ۴ موافق ۱ مخالف
نرگسم؛
تمام.
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان