نرگسِ مَست

{ قصه ی تو قصه ی باده، تو اگه نوَزی مُردی... }

.28.

* شنیدید به کسایی که تا حالا زیاد کتاب نخوندن می‌گن اول با کتاب‌های راحت‌خوان شروع کن؟ چون ممکنه کتاب‌های سخت رو متوجه نشی؟!

امروز کتاب «آخرین انار دنیا» رو تموم کردم. معمولا وقتی یک کتابی رو می‌خونم و تمومش می‌کنم، بعدش می‌رم و نظرات و نقدهای مختلف اون کتاب رو می‌خونم؛ حالا یا تو گودریدز، طاقچه، فیدیبو یا تو سایت‌های مختلف و... . وقتی داشتم نظرات آدم‌های مختلف رو می‌خوندم دیدم که چقدر آدم‌ها گفتند که کتاب سخت خوانی بود یا این که اصلا دوسش نداشتن چون خیلی فرا‌واقعیت و تخیلی بود و از درکشون خارج بود و... حتی یکی گفته بود که ۱۰۰ صفحه خونده و هیچی نفهمیده! اولش بر اساس این تفکر که شاید کتاب کم خوندن و با کتاب سختی شروع کردن، پیش خودم گفتم خب لابد به همین خاطر درک نکردن این کتاب رو اما یکی که خیلی زیاد کتاب خونده بود هم براش قابل درک نبود و این کتاب رو دوست نداشت!

برام عجیب بود واقعا! چون این کتاب برای من یکی از فوق العاده ترین کتاب‌هایی بود که خوندم و به نظرم هم اون چنان سخت نبود...

 

* قبلا فکر می‌کردم باید برای بقیه بنویسم. وقتی برای بقیه می‌نویسی انتظار داری که بقیه راجع به حرفات نظر بدن یا حداقل بخوننت یا به نتیجه ای برسن و ... . اما چیزی که تحویل می‌گیری اینه که یه سری میان و نصیحتت می‌کنن درحالی که هیچی نمی‌دونن و صرفا می‌خوان بگن اینی که تو نوشتی رو ما تجربه کردیم و این کارو بکن و... و یه طورایی می‌خوان بگن که ازت بیشتر می‌فهمن! یا این که نظر می‌دن بلکه توهم بری براشون نظر بنویسی! واقعا این روند حال بهم زنه!

برای مدت زیادی هم به این فکر می‌کردم که فقط باید برای خودم بنویسم! یعنی در واقع از وقتی که نظرات بلاگمو بسته بودم به این فکر می‌کردم چون دیگه قطعا کسی نمی‌تونست نظری بنویسه. اینطوری خودمو هم مجبور نمی‌کردم که سر تایم مشخصی بیام و چیری بنویسم! هر وقت دوست داشتم فکرمو بریزم رو ورق می‌نوشتم...  وقتی برای خودم می‌نوشتم، درواقع خودمو از دست افکارم راحت می‌کردم با انتقال دادنشون به ورق یا این بلاگ.

الان نظراتمو باز کردم چون واقعا برام اهمیت نداره هیچی. چون داشتم فکر می‌کردم وقتی نسبت به چیزی آدم حساس می‌شه که مثلا «اه باکس نظرات نذارم» اون وقت یعنی داره بهش اهمیت می‌ده! ولی حقیقت اینه که وقتی اهمیت نمی‌دی در واقع یه حالت خنثی هست که هیچ کاری انجام نمی‌دی و راجع بهش فکر نمی‌کنی که حتی بخوای در اون راستا عملی انجام بدی!

الان اما به این فکر می‌کنم که اگه جمله ای از حرف‌های من بتونه به کسی کمک کنه و در واقع تلنگری به اون شخص بزنه پس نوشتن می‌تونه رسالت من باشه.

توی کتاب آخرین انار دنیا یه جاییش خوندم:

      «اما با تمام این زخم‌هایی که انسان بر تن برادر خود می‌زند اگر به انسان اعتماد نکنیم، کجا برویم؟ به چه موجودی ایمان داشته باشیم؟ حتی اگر رو به طبیعت درخواست استمداد کنیم، چگونه به ما یاری می‌دهد؟ بی‌گمان تنها از طریق انسان... اگر به خدا رو کنیم و از او کمک بخواهیم، چگونه یاریمان می‌دهد؟ باز هم از طریق انسان... جز دست انسان خدا چه دست دیگری دارد تا این زندگی را آباد کند؟ هیچ... هیچ دست دیگری ندارد.»

 

پ.ن: اگه دوست داشتید نظر من روی این کتابو بخونید توی گودریدز: کلیک!

۰ موافق ۰ مخالف

دوست دارم تو بنویسی. زیاد بنویسی و انقدر بخونمت که متوجه گذر زمان نشم.

مهربون ترین منی بلو مینا :*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نرگسم؛
تمام.
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان