نرگسِ مَست

{ قصه ی تو قصه ی باده، تو اگه نوَزی مُردی... }

اورثینک‌های عجیب

کاش تناسخ وجود داشته باشه. و یا کتابخونه آکاشیک.

الان که نزدیک ۲۶ سالگی‌ام از یه سری چیزا پشیمونم و در مورد یه سری چیزهای دیگه فک می‌کنم که ای کاش می‌شد هر دو مسیر رو با هر رفت یا هر دو چیز رو باهم داشت!

فکر کردن به این چیزا کلی حسرت و ای کاش تو دلم می‌کاره؛ اما وقتی فکر می‌کنم ممکنه دوباره تناسخ پیدا کنم، حس خوبی بهم دست می‌ده. حس این‌که توی زندگی بعد این بار مسیر دومیه رو می‌رم!

از ۵ سال پیش که کتاب «۱۵ زندگی اول هری آگوست» رو خوندم بارها آرزو کردم که ای کاش تناسخ وجود می‌داشت و منم همه بارهایی که زندگی می‌کردم یادم میومد.

و ای کاش همین مسیرو بیام توی زندگی‌ای که اگه قرار شد توش تناسخ پیدا کنم. این مسیر رو بیام اما یادم باشه که قبلش می‌خواستم کدوم مسیرا رو عوض کنم. یه سری حس‌ها هست که بیانشون در کلمات نمی‌گنجه و وقتی یه تجربه رو به پایان می‌رسونی معمولا مجموعی از حس‌هایی که بهت در طی اون تجربه دست داده، اون لحظه‌ی آخر رو برات می‌سازه. جز این که تجربه کنی، هیچ راه دیگه‌ای برای رسیدن به اون حس‌های بیان‌ناپذیر وجود نداره و برای همینه که دوست دارم دوباره همین مسیرو بیام و چند تا چیز کوچیک رو تغییر بدم.

قطعا این مسیر سختی‌هایی هم داشته، که ته این تجربه‌های سخت هم حسای بدی اومده سراغم ولی من حتی همون حسای بدم دوست دارم. چون خیلی نابن، جوری که جز با گذر از تحربه تلخ نمی‌شه بهشون رسید.

 

من مدت‌هاست دنبال تجربه‌های غیرمادی و خارج از محدوده‌ی زبان و فیزیک محدود انسان‌ها می‌گردم. کافیه یه بار یه همچین موقعیت و حسی رو تجربه کرده باشی. مثل خوردن اولین شراب یا کشیدن اولین سیگار و یا اولین سکس می‌مونه. قبل از این که تجربه‌ش کنی می‌دونی که لذت بخشه، اما نمی‌تونی چقد و چطور لذتبخشه. نمی‌دونی طعمش چجوریه و چقد متفاوته نسبت به تجربه‌های مشابهش. برای همین انجام ندادنش خیلی راحت‌تره. می‌تونی هیچوقت تجربه‌ش نکنی چون نمی‌دونی چه حسی داره! اما کافیه اولین تجربه رو داشته باشی، اگه خوشت بیاد، دیگه سخت می‌شه دوباره امتحان نکردنش. حرف از اعتیاد فیزیکیش نمی‌زنم. اعتیاد روانیش به نظرم خیلی می‌تونه عمیق‌تر باشه.

و من واقعا اون‌طوری دلم می‌خواد تجربه‌های غیرمادی دوباره تجربه کنم. اون حس‌های متفاوت و منحصربه‌فرد، اون لحظه‌ها و فکرا و... . با این تفاوت که این تجربه‌ها درستن تو ذهن من خطا نیستن. اعتیاد به چیز درست :)

 

در مورد چیزای اشتباه اما خیلی سخت‌گیرم. همونطور که چندین ساله حتی یک نخ سیگار نکشیدم اما یه وقتایی دوباره حس و هوس زمانی که می‌کشیدم میاد توی ذهنم و دلم سیگار می‌خواد. اما ذهن آگاهم می‌دونه اشتباهه، حتی کشیدن یه نخ برای مدت‌ها. از طرفی چیزی که توی زندگی من «ارزش» هست، قدرته. چه قدرت روحی چه قدرت فیزیکی، چه قدرت شخصیتی، اجتماعی و علمی و... . همین که می‌تونم آگاهانه تصمیم بگیرم چیزی مثل سیگار رو ترک کنم و حتی وقتی دلم می‌خواد، جلوی خودمو بگیرم، لذت می‌برم از قدرتی که دارم.

 

۱ نظر ۰ موافق ۱ مخالف

تمام این مدت

یاد اون جوکه میوفتم که می‌گفت تمام اعضای بدنم دوست دارن که من برم باشگاه جز باسن گشادم... الان این داستان منه.

 

خیلی خیلی اتفاقای عجیبی افتاد این مدت برام. بلاخره تونستم یادگیری رو یه مدت خوبی ادامه بدم! دارم یه کورس SEO رو از کورسرا پیگیری می‌کنم. البته یه چند روزی هست که سراغش نرفتم ولی خب گوشه ذهنم هست که تا چند روز آینده دوباره ادامه بدمش. به جز اون یه آدم خوبی که توی تیم سئوی شرکت دیواره و واقعا دمش گرمممممم، شروع کرده به برگزاری دوره جامع سئو به صورت رایگان! و هر چند وقت، ویدیوهاشو توی یوتیوب آپلود می‌کنه. من این ویدئوهارو هم دنبال می‌کنم.

دیگه این‌که برای پابند کردن خودم به یه عادت یا رفتار هرروزه یه گروه تلگرامی کتابخوانی زدم!  توش هر بار یک کتاب انتخاب می‌کنیم و شبی ده صفحه ازش می‌خونیم تا تموم‌شه.. البته که قسمت هیجان انگیزش صحبت کردن راجع به اون کتاب توی گروهه!

سه تا کار فریلنس هم پیدا کردم که توی این مدت حسابی منو مشغول کردن! کار من نوشتن محتواست بر اساس اصول سئو. من واقعا قبل از شروع کار فریلنس فک نمی‌کردم بتونم روزانه ۱۵۰۰ کلمه بنویسم! این تجربه هم باعث شد تمرین نوشتن بکنم، هم سرعتم توی نوشتن و البته تایپ بیشتر شد و هم به قول کتاب خرده عادت‌ها این روزها دارم به شخصیت نویسنده‌ام رای می‌دم.

 

اما؛ از دیروز همه چیز فرق کرد! اتفاقای جالب‌تری افتاده ( که خودم احساس می‌کنم فقط تو زندگی من جالبن =)) ). احتمالا فردا پس فردا در موردشون می‌نویسم.

 

۱ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

بی‌ارادگی از همین اول!

واقعا خودمو درک نمی‌کنم! به خودم می‌گم خب دختر حداقل می‌ذاشتی یه دو روز بگذره بعد هیچ غلطی نمی‌کردی!! اصلا گند بزنن به شخصیتم!

کلا این سه روزی که گذشت حدودا ۳ ساعت رو یادگیری تمرکز کردم! درحالی که باید مثلا ۶ ساعت می‌بود. کتاب هم هیچی نخوندم!

خب پس یه رویه دیگه رو باید در پیش بگیرم، این‌طوری نمی‌شه. فردا می‌زنم بیرون از خونه و یه جایی غیر از خونه این کارا رو می‌کنم ببینم چی می‌شه. بدبختی این‌جاست که ماه رمضونه و هیچ کافه‌ای هم باز نیست آدم بره بشینه توش. بعد حالا من چقد خرم... از همین الان دارم فکر می‌کنم اگه من برم بیرون و چند ساعت خونه نباشم، اون وقت کارای خونه چی می‌شه؟ علی چی‌؟ قراره تنها بمونه؟ گناه داره خب :(

 

 

تقریبا دو ماه از کار فول تایمی که داشتم در اومدم. تقریبا اوایل بهمن ماه بود که به مدیر مجموعه گفتم که تا آخر بهمن می‌مونم و بعدش می‌رم. قراردادم تا آخر اسفند ماه بود ولی جدا انقد محیط اعصاب خوردکنی بود که نمی‌تونستم یک ماه دیگه تحمل کنم. از بخت بد روزگار دقیقا یک هفته بعد از این که برگه استعفامو تحویل دادم مدیرمون گفت که ما فقط تا آخر بهمن هستیم و بعد از اون شرکت منحل می‌شه! از فردا هر کسی که کار مهمی نداره نیاد سر کار. بقیه همکارام بخاطر این که تا آخر اسفند قرارداد داشتن تا آخرین روز اسفند حقوق گرفتن در حالی که بعضی‌ها از فردای اون روز نیومدن سرکار. من چون استعفا داده بودم هم تا آخر بهمن رفتم سر کار هم حقوق اسفند رو دیگه دریافت نکردم و بدشانسی محض یعنی این.

توی این دو ماه هم که می‌گذره هیچ غلط خاصی نکردم. یه وقتایی فکر می‌کنم اگه علی نبود من چیکار می‌کردم؟ بازم می‌تونستم دو فاکینگ ماه رو بخورم و بخوابم و عین خیالم نباشه؟ چون واقعا الان اونه که رسما زندگیمونو با تمام خرجاش و وام‌هایی که داریم داره به دوش می‌کشه. من هیچ‌وقت با وجود علی احساس کمبود یا فشار نکردم ولی می‌دونم اون تا چه حد هرباری که نزدیک قسط می‌شد یا وقتی به تمدید خونه سرسال رسیدیم، فشار زیادی رو تحمل کرده.

این روزا دارم تمام سعیمو می‌کنم که بتونم کار فریلنس گیر بیارم. عذاب وجدان این که همه هزینه‌ها روی دوش علیه واقعا داره خفه‌م می‌کنه.

گزارش مزخرف امشب هم تموم شد. خب احتمالا دو روز دیگه هم میام می‌گم هیچ غلطی نکردم باز! از همین الان امیدوارم دو روز دیگه این‌طوری نباشه.

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
نرگسم؛
تمام.
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان